وقتی در تاریکی و جهل به سر ببری و نسبت به مسائل این دنیا کاملا نا اگاه باقی بمونی میشه حکایت روستایی مولانا...!
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را می جست شب آن کنجکاو
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهره اش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان میخاردم
کو درین شب گاو می پنداردم...!!!
مولانا
حسین بهرامی