این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
حس میکنم مولانا دقیقا به ماتریکس اشاره کرده!
حسین بهرامی
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
حس میکنم مولانا دقیقا به ماتریکس اشاره کرده!
حسین بهرامی
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند پر خون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام در اندازند میان قلزم پر خون...
مولانا در این شعر زیبا بیت به بیت در حالیکه فکر میکنی دیگه بدتر از این نمیشه!!! کاری میکنه که دعا کنی کاش همون مرحله قبلی باقی مونده بود و اتفاقات تلخ ادامه پیدا نمیکرد و پیش نمیرفت!!!
هر بار که این شعر میخونم میگم مگه از این بدتر هم میشه که میبینم در بیت بعدی بدتر شده!!!
هر بار که این شعر میخونم دریچه جدیدی از هنر و ظرافت و دانش عمیق و پختگی در ترکیب واژگان برای خلق این اثر در مولانای جان میبینم...
حسین بهرامی
وقتی در تاریکی و جهل به سر ببری و نسبت به مسائل این دنیا کاملا نا اگاه باقی بمونی میشه حکایت روستایی مولانا...!
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را می جست شب آن کنجکاو
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهره اش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان میخاردم
کو درین شب گاو می پنداردم...!!!
مولانا
حسین بهرامی